21 مارس 2010 - 0:00
شناسه : 110404
بازدید 233
پ
پ

قلمم را بر می‌دارم و می‌نویسم تمام مردمم را ! قلمم را بر می‌دارم و خط خطی می‌کنم، گاهی سیاه و گاهی سفید شایدم بی‌رنگ به رنگ مردمم بنویسم! چشم اینجاست دل نه …! گوش اینجاست دل نه …! در این گذر زمان دل گم کرده روبرویم آتش را می‌روم وآواز دلنشین «آتش درنیستان» در گوشم نجوا می‌کند و شعر زیبای درخت کسرایی را زیر لب زمزمه می‌کنم!! در کنار این تضاد «آتش و درخت» همزمان با شنیدن خبرهای بد به دنبال کورسوی امید می‌گردم …! شنیدن خبر «دوباره جنگل‌های مریوان در آتش می‌سوزد» مایوسم می‌کند. از دیدن بیل وکلنگ‌هایی که برای مهار آتش جایگزین بالگردهای مجهز می‌شوند! به فکر فرو می‌روم. ولی در کنار آن، جوان‌هایی که با هیچ چشم داشتی سعی در مهار آتش دارند و روستایانی که با شنیدن بانگ‌ها سراسیمه با جان و دل برای مهار آتشن به دل کوه می‌زنند دلم را گرم می‌‌کند. منظره‌هایی که ساعت‌ها خاطرم را از خود بی‌خود می‌کرد و هوای خوششان، هنوز در گوشه‌ی ذهنم نقش بسته است. و امروز خبر نابودیشان عذابم می‌دهد.
شاهو، کوسالان، هورامان، قه‌لای مریوان، داره میرزا، داره وشکه، ماله درویشان و ….حماسه‌هایی که هر کدامشان در ذهنم همچون یادبودی با عظمت حک شده‌اند و امروز نمی‌توانم تغییر چهره‌شان را حتی تصور کنم چه برسد به باور …!! کاشکی از این همه زیبایی کسی برایم خبری می‌آورد …! چه بلایی به سرشان آمده، چه شکلی شده‌اند!؟ هنگامی که در جنگل‌های شاهو مثل کورهای ساراماگو! همه جا را سفید می‌بینی و سعی می‌کنی از سفیدی خود را رها کنی. هنوز هم می‌شود به کمک درخت‌هایش از شیب لغزنده‌ش بالا بروی ..!؟ هنوز این طبیعت بکر مرا به سوی خود می‌کشاند و از دیدن کوسالان، غافلگیر طبیعت می‌شوم …!؟ و هورامانات همچنان حماسی و جادوان می‌ماند…!؟
بله اینجا مریوان است نقطه صفر مرزی، جنگل‌ها دوباره در آتش می‌سوزد. یادم می‌آمد بهار که می‌شد قلم موی خدا بر تن پر آوازه‌ی برگ‌ها به لغزش در می‌آمد و شکوه بی‌نظیر رنگ‌ها به این طبیعت جلوه‌ای دیگر می‌داد و سنجاب‌ها مستانه بی‌ آنکه بفهمند عاشقت می شدند و آهوها قدم به فصل مستی می گذاشتند. فصلی به رنگارنگی جعبه‌های آبرنگ! درپوشش جنگل‌های کوهستانی مریوان، در گرگ و میش هر روز لبخند خورشید از لابه‌لای برگ‌های وحشی درختان به زندگی می‌تابید و به پرستوها بال پرواز می‌داد تا از کنار رود سیروان عاشقانه بالا بیایند و در اوج با خدا دیدار کنند.
مریوان،‌مظهر زیبایی خدا بود. حتی چلچله‌ها هم می‌دانستند در این پوشش جنگلی پهناور حتی یک برگ هم، بدون اجازه قانون طبیعت حق بر زمین افتادن را نداشت. برگ‌های رنگین پوشش جنگلی ”وسنه“ هم این قانون را می‌دانستند و یکی یکی از طبیعت اجازه می‌گرفتند و ازآغوش مهربان درخت جدا می‌شدند و سوار بر آغوش نرم باد، رقص‌کنان، بر دامن پر تمنای زمین می‌ریختند. همه چیز زیبا بود درست مثل پوشش جنگلی شاهو، نمی‌دانم چشم شور کدام باد سیاه تاب دیدن این همه زیبایی را نیاورد که آرامش دلنشین این جنگل‌ها را بر هم زد و آتش باختن خودشان را بر جان جنگل‌ها انداختند و لانه عاشقانه‌ی سنجاب‌ها را در میان شعله‌ها ویران کردند و صدای سوختن برگ‌هایی که تازه جان می‌گرفتند در میان لج و لجبازی آتش‌‌به گوش می‌رسید و ناله دردمند درختان بلوط،‌ آنقدر جگرسوز بود که به خرگوش ها تاب ماندن نمی‌داد. اما کم کم بوم نقاشی خدا در میان شعله‌های آتش سوخت و از آن همه رنگ فقط رنگ دلخراش خاکستری برجای ماند.
درخت‌هایی که یکی پس از دیگری در میان شعله‌های لجوج سوختند و در حین سوختن از خودشان پرسیدند مگر گناه ما چه بود به جز زیبایی!؟ درختان جوان با خود فکر می‌کردند مگر این آدم‌ها زیبایی را دوست ندارند؟ که خواسته یا ناخواسته آتش ندانم کاریشان را به جان ما انداختند و بعد هم گناهشان را گردن نگرفتند؟!
حال تصور کنید که این زیستگاه عظیم با تمام پستانداران و پرندگان و خزندگان و حشرات و گونه‌های گیاهی‌اش اسیر شعله‌های آتش شدند و بی صدا سوختند. اگر تنها برای لحظه‌ای چشمانمان را ببندیم و ببینیم پرهای سوخته پرنده‌ای که آنقدر برای نجات جان جوجه‌هایش بال زد که با قلب عاشقش در میان شعله‌ها جان داد و یا آن خرگوش چشم سیاهی که در حین خوردن علف در میان شعله‌ها اسیر شد و هیچ دست نجاتی برایش دراز نشد. یا آن آهوی نری که در میان شعله‌های آتش مبهوت ماند و نای دویدن نداشت. چرا که گرداگردش غرق در زبانه‌های آتش بود. حتی روباه دم قهوه‌ای با تمام زیبایی‌هایش پناهی از شعله‌های بی رحم آتش نداشت و توله‌هایش در میان این آتش خانمان سوز که گیر کرده بودند می‌دید و نمی‌توانست هیچ دست نجاتی برایشان دراز کند. معلوم نیست چه بلایی بر سر توله خوک های آمد که وقتی لاشه سوخته مادرشان آن طرف افتاده بود و حرکت نمی‌کرد. آن پایین پایین‌ها کنار تنه درخت‌های سوخته لاک‌پشت‌ها هم با این که سرشان داخل لاک‌شان بود از شر شعله‌های آتش در امان نماند بودند. هیچ کس راه فرار نداشت، نه ملخ‌های سبز، نه جغدهای آویزان و نه‌ مارمولک های بی پا، همگی نفس داغ آتش را حس کردند. شاید چشم امید همه‌ی آن‌ها به آدم‌هایی بود که به فکر جیب‌های مبارکشان بودند! به راستی دست کدام بی مروتی بود که اینگونه شادی شبانه شب‌پره‌ها را به هم ریخت و بر روی مبارکش هم نیاورد. نمی‌دانم آن کسی که آتش بی‌خیالیش را به جان جانداران این جنگل‌ها انداخت آن شب خواب آرام به چشمش آمد یا نه؟ نمی‌دانم توانست چشم بر هم بگذارد و چشمان معصوم لاک پشت ها را در حال جان دادن فراموش کند؟ این جور وقت‌ها ما اشرف مخلوقاتیم!! خودمان گند می‌زنیم به طبیعت و بعد هم با افتخار از انسان بودنمان حرف می‌زنیم. اما به راستی دایره قدرت ما آدم‌ها تا کجاست؟ تا جایی که حق زندگی کردن را از موجودات الهی بگیریم و بعد انتظار داشته باشیم طبیعت با ما مهربان باشد. همانطوری که رابیندرانات تاگور شاعر بنگالی در شعر «ای گل تو را چیدم» حمله بشر به طبیعت و عوارض دردناک متقابل آن را اینگونه به تصویر کشیده است: «گل را چیدم اما آه وقتی بر قلبم نهادم خارهایش مرا آزرد، آنگاه که شب در آمد و روز رنگ باخت دریافتم که گل پژمرد و مرده‌ اما درد من برجایش همچنان باقی است».انسان گمان می‌کند که چیدن گل‌ها حق اوست اما طبیعت، نگرنده‌ای خاموش نیست و روزی از خود واکنشی خواهد داشت. اما این واکنش گاه یک خار در دستان ما باشد و گاه یک سونامی!! ای انسان! طبیعت را نگریسته‌ایی که این گونه آتش سرخ آقا و اربابیت را از طبیعت می‌گیری و آنگونه عینکی انسان مدارانه بر چشم می‌زنی و خود را از همه موجودات بالاتر می‌بینی؟!. هنوز نمی‌دانیم چه بلایی بر سر خود آورده‌ایم. زمانی می‌رسد که انسان به ناگزیر هزینه سنگینی برای رفتار و نگرش خودمحورانه‌اش در طبیعت بپردازد و اکنون زمان آن رسیده که بشر دریابد که تمایزی میان بشر و طبیعت نیست و بشر شاخه‌ای را می‌سوزاند که خود بر آن نشسته و ادامه حیات بشر راهی جز حفظ طبیعت با تمام درختان و علف‌ها و ذرات ریز و به ظاهر ناچیز و بی‌ارزش ندارد….

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.