داستان دوباره زیستن
27 آگوست 2016 - 9:50
شناسه : 118804
بازدید 110
پ
پ

عرفان حسینی

نفس‌هایش به شماره افتاده، کمرش خم‌شده است در گوشه‌ای از خیابان نشسته و جریان هرروز آمدوشد انسان‌ها را با چشمانی کم‌فروغ نظاره می‌کند. در لحظه‌ای طفلی با سر او را به مادرش نشان می‌دهد و مادر درحالی‌که محکم او را به آن‌طرف‌تر و جایی که چشمش از او دور بماند هل می‌دهد آهسته نجوا می‌کند که نباید به آن‌ها نگاه کنی و او سالهای سال قبل را به یاد می آورد.

ترس‌ها، رنجش‌ها، رازها، نداری‌ها، تحقیرها، دردها و نبود آزادیش را بسان کوله‌ای سنگین بر دوش دلش گذاشته بود و در اجتماعی که از هر نظر آماده بود تا او را به بیماری‌ای آلوده کند گام برمی‌داشت، تا با چیزی آشنا شد که ابتدایش سرخوشی بود و احساس قدرت، ابتدایش افزایش توانایی بود و تمرکز، احساسی از خوب بودن، نبود درد، آرامش، لذت، کار زیاد بدون احساسی از خستگی. عالم را به سخره می‌گرفت و تنها چیزی که بدان فکر نمی‌کرد وابستگی‌ای بود که درنهایت سلول به سلول بدنش را تسخیر کرد. میل به دسترسی دوباره و هر بار بیشتر، وی را هرروز به‌سوی سوداگران پول می‌کشاند و هرگز در باورش نمی‌گنجید چنین اسیر شود.

سرش را به آن‌سوتر خیابان می‌چرخاند و آشنایانی را می‌بیند که باحالتی از کنار او می‌گذرند که گویی سرشان به چیزی دیگر مشغول است و او را ندیده‌اند و خوب می‌داند که نمی‌خواهند وی را ببینند تا مبادا زحمت یک سلام‌علیک را در آن انبوه از مردم متحمل شوند؛ اما مگر برایش دیگر فرقی هم می‌کند. گشادی مردمک چشم‌هایش از گشادگی درونی حرف می‌زند که سال‌های سال قبل داشت. ضربان کم و نفس‌های سطحی و کم‌عمق او را انگار دیگران حس نمی‌کنند. باپوست سرد و احساسی از سرگیجه بینی‌اش را می‌خاراند و به همه آنان که می‌شناخت بدوبیراه می‌گوید. صدایش نحیف‌تر از آن شده که به گوش کسی برسد. در خیالش دوباره غرق می‌شود و حفاظت از شهر و ساکنین را با اعمالی از دل قهرمانان نجوا می‌کند و بااحساسی از تهوع دوباره به همان خیابان لعنتی بازمی‌گردد. پوست تیره و تن رنجور و نحیف خود را با آن نگاه‌های ماسیده بر چشمانش نظاره می‌کند. امیدش را از او به یغما برده‌اند و انگار رمقی برای مبارزه ندارد. با افسوس به لنز دوربین عکاسی خیره می‌شود که او را تابلوی پر سروصدای نمایشگاهی کند. ای‌کاش این تابلو را همگان ببینند. او دوست دارد که تکراری بر سرنوشتش نباشد. ای‌کاش من آینه عبرت آن نوجوانانی باشم که شاید ترس‌ها، رنجش‌ها، رازها، نداری‌ها، تحقیرها، دردها و نبود آزادی‌شان را بسان کوله‌ای سنگین بر دوش دلشان گذاشته‌اند و در اجتماعی که از هر نظر آماده است تا آن‌ها را به بیماری‌ای آلوده کند گام برمی‌دارند. ای‌کاش این ره بی رهرو بماند.

سرش بیشتر و بیشتر خم می‌شود که ناگه صدایی او را به ایستادن فرامی‌خواند. صدایی محکم و با اعتمادبه‌نفس. صدایی که ” ژیانه‌وه ” را و دوباره زیستن را فریاد می‌زند. صدایی که می‌داند هر زخم این سرزمین منتظر تمامی افراد اجتماع است که التیام یابد. صدایی از دل تاریخ آزادگی، رسا و قوی خیالش را از او می‌گیرد و او را به برخاستن فرامی‌خواند. آن آدمان قوی‌ای که نه‌فقط از خود بلکه از کل جامعه دفاع می‌کنند دست او را محکم می‌فشارند. جشنی از تولدی دوباره برای او فراهم دیده‌اند. تولدی آن‌چنان زیبا که شیرینی آن را یک ملت احساس می‌کنند.

به پا می‌خیزد و با ترس، قدم‌به‌قدم راه دوباره زیستن را فرامی‌گیرد. او ازاین‌پس عضوی از “ژیانه‌وه ” است. زیستن را معنایی دیگر می‌آفریند و دوشادوش یاران خود، پارویی برمی‌دارد تا کشتی نجات را به هر سو بکشاند. او اینک بر سکوی دوباره زیستن ایستاده، دستانش را محکم به‌سوی دیگران دراز کرده و با صدایی رسا سرود بهبودی می‌خواند.

به‌پاس زحمات انجمن مردمی پیشگیری از اعتیاد “ژیانه‌وه ” مریوان و به خاطر برگزاری نمایشگاهی به مناسبت هفته مبارزه با مواد مخدر در تاریخ 24 الی 28 خردادماه در مریوان.

این مطلب در شمارە دهم (مرداد ۱۳۹۵) ماهنامە چیا بە چاپ رسیدە است.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.