از دوردستها بوی سوختن میآید، بوی تند تنی آغشته به آتش و خاک، کسی انگار آمادگی اینهمه کباب اجباری را در یکدم نداشته باشد، لاشهها میسوزند و زغال میشوند در هیاهو و زوزهی باد عصیانگر کسی اما ضجههای گراز وحشی را نمیشنود با همه خوی وحشیاش تن را تسلیم آتش کرده است، لاکپشت پیر افتانوخیزان هیچگاه نتوانست به جفتش بگوید نگفتم به این جماعت اعتماد نکن و در آرزوی فراق با لاکی چندساله و سختش همچون قیری مذاب بر لاشه زخمی زاگروس جاری شد شاید راهی هرچند کم را بر این آتش خشم و نفرت بسته باشد، مارها هم بهدوراز نوای نای هندی میرقصیدند و در شور بودند انگار رو به آسمان در طلب بخشش از گناه ناکرده ای بودند گناه تولدی اجباری در زاگروس.
شرححال بلوط و سنجاب اما خود داستانی دیگر است اشتیاقی که بلوط در عرضه تنش به سنجاب داشت را هیچ عشقی و هیچ رمانسی گناهآلود بشری قادر به توصیف آن نیست چگونه است عاشق تن را زخمی و لانه معشوق نماید، خواب و استراحت و شادی سنجاب همه بر روی تن بلوط بود و شبانههایش را با رازهای هزارساله درون بلوط زیسته و گذرانده بود و اینک در برابر چشم هم و تن در تن هم آغشته عصیان آتش خشم بشری میشدند میسوختد و زغال میشدند. راستی، احتمالا در آخرین دم چه به هم گفته باشند؟ کاش میدیدم سنجاب چگونه گریه میکند؟ آیا در آخرین لحظه سوختن بچه کبکهای بال نگرفته نای صدازدن مادرشان را داشتند؟ و کاش زاگروس زبان به سخن میگشود که بپرسم این چه سری است همچون منقل کباب پولدار نوکیسه هرلحظه گر میگیری و کباب میشوی و چگونه طاقت میآوری دوباره سر به آسمان برمیداری؟ راز جسم خسته تو در چیست که هرسال خاکستر میشوی و باز از دل خاکستر جوانههای بلوط را به میهمانی دعوت میکنی.
داستان آتش گرفتن بلوطهای زاگروس انگار دیگر جزئی از عادتمان شده است، هزاران سال از لاشه زاگروس برگ درخت برای حیواناتمان و چوب خشک برای گرمی آشیانههایمان برمیگرفتیم و گاه ناراحت از آنکه باعث خرابی جنگل میشویم اما اینک در چشم به هم زدن زاگروس میسوزد و ما تنها به نظاره نشستهایم و عکس میگیریم و به همدیگر نشان میدهیم سه فصل از سال را میخوابیم تا فصل کباب شدن زاگروس را به تماشا بنشینیم
اینجا خاورمیانه است بوی لاشه حیوانات زاگروس، همچون بوی خون کودکان سوریه، عراق، یمن، فلسطین به مشام کسی نمیرسد این سرزمین نفرینشده از همان زمان حمله مغولها و شاید خیلی قبلتر زمینگیر شده است ولی اینک این نفرین دامن طبیعت را هم گرفته است. زاگروس نوعروس خاورمیانه هرساله با گردوخاک لعنتی تسلیم میشود و با آتش کینه و نفرت جان میسپارد و افسوس صدای خفگی و مردن بهجایی نمیرسد همچون نالههای کودکان جنگ، همچون خفه شدن آیلان در دریای نکبت و هجرت، گیرم من و تو از ترس مردن و سوختن تن به هجرت دادیم به آوارگی در سرزمینی که سوختن کودکانمان و خفه شدنشان در آب تنها اسباب یک نمایشگاه هنری میشود تنها وسیله خالی کردن عقدههای هنرمندی سیراب از لذت و تنعم در سواحل یکی از شهرهای فرانسه یا انگلیس که در تابلویی مغشوش و بی شروع پایان همچون داستان جنگ خاورمیانه جاری میشود
اما زاگروس که پای رفتن ندارد تا بلوطهایش را در دریای اژه به آبهای خروشان بسپارد و رسانهها چند صباحی سرگرم شوند.
اینجا خاورمیانه است کشتن، بریدن و سوختن داستانی است تکراری و اینک زاگروس هم در آن جاری است.
این مطلب در شمارە دهم (مرداد ۱۳۹۵) ماهنامە چیا بە چاپ رسیدە است.









ثبت دیدگاه