محمد صدیق کریمی
شک کردن مرضی است که از درون آتش می¬زند. وقتیکه به چشمانت اعتماد نکنی؛ سوزی از سمت چپ جگرت را می¬سوزاند، و وقتی از طرف راست خارج می¬شود، ردی از پریشانی بر جگرسوخته می¬ماند. گاهی که این مرض شک به سایر حواس سرایت می¬کند، ممکن است بر سنگی صاف دست بکشی و بهسادگی صاف بودنش را باور کنی اما وقتیکه بر آن بنشینی و لباست را پاره کند، اعتمادت را هم تکهتکه کرده باشد… .
مدتهاست به کوچک شدن ادامهدار دریاچۀ زریبار عادت کرده¬ام. حکایتی مکرر از مثل سایر «مرگ تدریجی»! هر تابستان چشمی گود و گودتر پلکهای سبزش را به خزانی زرد پیوند می¬زند و زمستان آنگاهکه شوکی از برف و یخ بر تن نیمه¬جان زریبار می¬ریزد، در بهار، زندگی را چون زخمی کاری به دنبال می¬کشد.
امسال قدری بیشتر از بخشش آسمان نصیبش شد. بارنگ و رویی تازه¬تر از دل زمستان سر برآورد و چشمانش برق زد. ولی کیست که ناله¬های نحیفش را از زیر سنگینی آبهای مهاجر و مهاجم نشنود! وقتیکه دیواری سنگی، سنگینی آب را بر چشمه¬هایش بار می¬کند و خروارها زباله، در نادیدنی¬ترین گودهایش نای نفسکشیانش را می¬بُرند. وقتیکه از پشت، رودی که راه کج کرده و آب را گِل کرده هراسان بر پهنۀ «شَروان» می¬ریزد و بستری از گِل تقدیم دریاچه می¬کند؛ اینهمه آب آماسی از یک درد مشکوک است و تو ناچاری به چشمانت شک کنی؛ که آیا این واقعاً زریبار است؟! یا استخری که «ما» می¬خواهیم آن را اینگونه ببینیم. این فریادها هرروز خاموش و خاموشتر می¬شوند. مخصوصاً اگر فریاد از دست یک همنوع باشد.
تازگیها به لبخند موجهی کوچک هم اعتماد ندارم، اصلاً در تهِ موجها، تلخیِ ساکتی ساکن است. شاید پیشترها که چشمه¬های زیر بستر آب دردهایشان را با ماهیهای سیاه و کوچولو در میان می¬گذاشتند، لبخندشان واقعی بود. ولی حالا نه این ماهیان غریب زبان این چشمۀ غمگین را می¬فهمند و نه میگوهای خنگ سر از راز زایای آب درمی¬آورند.
همهچیز را تغییر با خود برده، تغییری ناخواسته و من ناچارم شک کنم به دود مخلوطکنیها، به بیماری ون¬ها و به تلخی لایه¬های زیرین آب.









ثبت دیدگاه