کاوه کوردستانی
با دست راستش گوشی موبایلش را گرفته بود و با دست چپش سیگارش را! پایش را گذاشته بود روی گاز و با سرعت زیادی رانندگی میکرد بیآنکه به ماشینهای دیگر و عابران پیاده کوچکترین توجه ای داشته باشد هرکسی جلوی راهش سبز میشد، فحش بارانش میکرد. راننده جلویی راهنمای سمت راست را زد و قصد حرکت به لاین راست را داشت، اما برای او که خود را صاحب حق میدانست راهنما معنایی نداشت. همچون همیشه سرش را از شیشه ماشین بیرون برد و فریاد کشید: هووووی مرتیکه چه خبرته؟! و بعد به شخصی که پشت خط تلفنش بود گفت “باتو نبودم با این عوضی بودم ” و بعد ادامه داد: “آدم سریالهای تورکی رو میبینه از رانندگی مردم کیف میکنه اگه به خاطر وابستگی به این شهر و مردمانش نبود از این مملکت میرفتم والا با اوضاع افتضاح رانندگی، فرهنگ ندارن که!
بعد ته سیگارش را از شیشه ماشین به داخل خیابان پرت کرد و
همانطور که مشغول حرف زدن با موبایل بود از داشبورد ماشینش یک بسته آدامس درآورد و یه دونه گذاشت تو دهنش و آشغال رو ریخت بیرون، بعد همانطور که در حال جویدن آدامس بود و با موبایل حرف میزد گفت: مملکت نیست که بینظمی بیداد میکند. خیابونها کثیف، رانندهها بیملاحظه مردم بیفرهنگ!… خاکبرسر من که موندم اینجا و دارم تلف میشم منم باید به دوستام میرفتم خارج. کسی قدر آدم رو نمی دونه اینجا؟!
همون جوری که داشت حرف میزد بیآنکه راهنما بزند پیچید سمت راست و وقتی بوق ممتد ماشین پشتی به صدا درآمد، سرش را از شیشه بیرون برد و فریاد زد “زهرمار، چه خبرته؟”
دوباره گوشی موبایل را به گوشش نزدیک کرد و با اخم گفت: “با تو نبودم، با یک راننده عقدهای بودم، فکر کرده خیابون مال باباشه معلوم نیست کی بز و گوسفنداشون رو فروختن و اومدن بلای جون ما شهریا شدن ”
همانطور که مشغول صحبت بود ادامه داد: گوشی گوشی! صبر کن چراغقرمز را رد کنم بعد حرف میزنیم. یارو ماموره عین برج زهرمار وایساده وداره نگام میکنه ” و بعد بامهارت از چراغقرمز گذشت و بدون آنکه غم به دلش راه بدهد گوشی موبایل را برداشت و به غرغرهایش ادامه داد.”آره داشتم میگفتم.”
واقعاً مردم این مملکت بیفرهنگن؛ این خارجیها هنگام رانندگی تخلف نمیکنن، آدم شرم می کنه وقتی این رانندهها رو با رانندههای خارجی مقایسه می کنه. درست هم نمیشن آخه، مردم بیفرهنگ، خیابونا داغون، ماشینها افتضاح، مگه خدا به دادمون برسه.
در همین لحظه به خطکشی عابر پیاده رسید. بعد با عصبانیت فریاد کشید: “زود باشید دیگه فس فس نکنید. مگه دارید از روی فرش قرمز عبور میکنید که اینقدر ادا دارید ” و بعد با سرعت از روی خطکشی عابر پیاده رد شد و صدای اعتراض عابران را بلند کرد؛ اما او بیتوجه گذشت و همانطور که بین ماشینها لایی میکشید غر زنان از هدر رفتن استعدادش حرف میزد و بافرهنگی خارجیها! کمی که جلوتر رفت به داروخونه رسید و یادش افتاد که باید دارو بخره اما مقابل داروخانه جا نبود ماشینش رو پارک کنه بازهم شروع کرد به فحش دادن “توی این شهر هیچچیز سرجای خودش نیست، آخه اینجا جای داروخونه س، خجالت نمیکشن برامون کارت پارک گذاشتن و از مردم برای توقف توی خیابون خدا پول میگیرن من اگه جای شورا و شهرداری بودم از شرمندگی میمردم به خدا، بعد موبایلش را قطع کرد و همانجا دوبل پارک کرد و زیر لب گفت: “اگه جلوتر پارک کنم باید کلی پیاده برگردم. همینجا خوبه!”
بعد پیاده شد و رفت داخل داروخونه و گفت: یه بسته قرص آمی تریپتیلین و یه دونه شربت باسکین و یه دونه قطره بینی میخوام. متصدی دارو خونه بهش گفت؛ بدون نسخه ممنوعه برو پیش دکتر و نسخه بیار اینرو که شنید شروع کرد به دادوبیداد کردن و روبه دکتر داروساز گفت توی این مملکت همه چی درسته، شما حقداری بدون نسخه دارو نفروشی بعد با فحش دادن از داروخونه رفت بیرون وقتی برگشت با یک قبض جریمه مواجه شد که زیر برفپاککن ماشینش چشمک میزد. برگ جریمه را برداشت و با عصبانیت گفت: فقط بلدن بیخود و بیجهت از ملت پول بگیرن. نه قانون سرشون می شه نه فرهنگ می دونن چیه؟
سیگاری را روشن کرد و سوار ماشین شد. تلافی عصبانیتش را سر رانندههای دیگه درمیآورد و با سرعت بسیار زیاد رانندگی میکرد.
از کنار هر ماشینی رد میشد کلی بدوبیراه بارش میکرد.
آنقدر تند میرفت و عصبانی بود که حتی متوجه نشد که کمی جلوتر خطکشی عابر پیاده است. البته اگر هم متوجه میشد، فرقی نداشت. چراکه به عقیده او حق تقدم در همه موارد با خودشه.
همان موقع بود که پیرمرد عصابهدست به گمان آنکه خطکشی عابر پیاده از سایر نقاط خیابان امنتر است در حال عبور از روی خطکشی بود؛ اما راننده عصبانی، در فکر برگ جریمه بود و فرهنگ رانندگی خارجیها. آنقدر عصبانی بود که هیچچیز و هیچکس را نمیدید. بیآنکه بفهمد صدای برخورد یکچیز را با ماشینش حس کرد.
وقتی چشمش را باز کرد و به خودش آمد
فهمید پیرمرد روی خطکشی عابر پیاده نقش زمین شده و عصایش آنطرفتر پرت شده و خون از سروصورتش کف خیابون ریخته. مونده بود، نمیدانست چه عکسالعملی از خودش نشون بده. نمی دونست به چه کسی فحش بده. به پیرمرد؟ به خطکشی عابر پیاده! به خارجیها؟! به مردم؟! به مامور راهنمایی و رانندگی و یا به خودش که استعدادش هدر رفته و توی این مملکت تلفشده بود؟!
این مطلب در شماره ۱۷ ماهنامە چیا چاپ گردیده است.
ایمیل نشریه: chya.govar@gmail.com









ثبت دیدگاه