مدرک کریمی
نمایش اول
سالها پیش یکی از آشناهای مؤنث ما، دوشیزه قدحه، از فرط زشتی و بددهنی و بدشانسی البته، باوجود مجهز بودن به یک تیم تبلیغاتی شفاهی قوی از جانب مادر و خواهرهای شوهر کرده و جمیع خالهها و عمهها، چندین و چند سال، ابتدا در انتظار اسبی سفید و سر آخر قانع به گوش درازی نوکمدادی، پیراهن عوض کرد و گیس سیاهوسفید کرد و روزگار گذراند و غصه خورد و خندید و افسرده شد و باز بهبود یافت و در محلهای آنسوی خانهشان دکان خیاطی باز کرد و باز، خبری از خواستگار نشد، خلاصه… تا اینکه زد و گذار یک چاقو فروش تازه از زندان آزادشدهی یزدی از راه جادهی خاکی به ولایت ما افتاد و شبی در نبود مهمانسرا و هتل در خانهی آنها به قول سعدی علیهالرحمه اتفاق مبیت افتاد و برای آنها چاقو و تبر و اره تیز کرد و شب پهلوی آنها بیتوته نمود. چه دردسرتان بدهم بعد از خوردن شام و در حین صرف چای و تقسیم استکاننعلبکی و قند از جانب خاتو قدحه ی حمام رفته و رخت تازه پوشیده، اشارات نظر مابین مهمان و لعبت ما شروع شد و تا درازای شب ادامه یافت.
آمدی جانم به قربانت ولی امشب چرا؟
با زبان بیزبانی ذوب بنمودی مرا!
باری دندان جناب استاد، پیش مادمازل چنان گیر کرد که از هفتهی بعد بروبیای قشون پدری از روستاهای اطراف یزد چند روزی هیجان خاصی به محله و کلاً ولایت ما داده بود. القصه! نازخاتو قدحه با قرار مهریهای شرعی به میزان نوزده مثقال طلا قانونا شوهردار شد و دست در دست داماد فیالفور در مراسمکی ضرب العجلی که عروسی نام گرفت سوار وانتی شد و روانهی حجلهاش در یزد شد.
بُعد طولانی مسافت یزد تا روستای ما، مانع از اجرای دقیق مناسک نهچندان ضروری بعدی از قبیل مراسم پاگشا و مراسم هفته و فلان شد. برای همین، دیدن و کسب اخبار جدید و پرسیدن احوالات شاهزادهی پریان برای کل روستا و ازجمله خانوادههای دور و نزدیک ایشان در آن عوالم بی موبایلی و بی تلگرامی، کلی اسباب دقمرگی شده بود.
دمدمای پاییز بود و فصل رسیدن انگور و انجیر و گردو که ناگهان در کمترین زمان ممکن چو افتاد که زوج خوشبخت قدم رنجه فرمودهاند و برگشتهاند تا هم لبی به میوه تر کنند و هم مانوری پولتیکی داده باشند. دور خانهی عروس قیامتی برپا شد که فقط برگشتن حجاج از حج تمتع را میشد با آن مقایسه کرد، روزهای اول برگشتن آنها نوبت نورچشمیها و نزدیکان درجه اول بود و ما ناچار اخبار واصله را دهن به دهن و دستدوم و بلکه دسته چندم میشنیدیم. بعد از چند روز انتظار مرگبار، نوبت ما کور و کچلهای هنوز نرفته رسید، پس از تدابیر شدید امنیتی از قبیل حفظ کردن چند اصطلاح فارسی برای کم نیاوردن در اظهار ادب پیش جناب داماد و نیز وارسی چندینبارهی وضع لباس و شانه کردن موهایمان و … روانهی دستبوس علیاحضرت شدیم؛ اما رسیده و نرسیده با کمال تعجب و شگفتی دیدیم که قدحه خانم که همهاش یک ماه و نیم از عروسیشان میگذشت چنان زبان مادری خود را به باد فراموشی سپردهاند که برای یادآوری اصطلاحات بسیار متداول، چندثانیهای با گزیدن انگشت و نازک نمودن پلک بالایی چشملوچ خود، نصفهنیمه، تن به ادای کلمات میداد. حاصل زندگی مشترکشان پس از چهلوپنج روز، افزایش چند شِبه جمله فارسی بدون مبتدا و خبر به وسعت دانش فارسی قدحه خانم و دوجین کلمهی مرتبط با کاسبی شوهرشان بود و همان جملهها و لغات را بارها، با ربط و بیربط خطاب به شوهرش در حضور مهمانها به کار میبرد اما بالکل از یادآوری نام نزدیکان و آشناها و ازجمله خانوادهی ما و نیز نام اشیا دم دست و تکراری عاجز شده بود، گفتنی است این اوضاع زمانی رو به وخامت جدی میرفت که گذار فردی سرشناس از خانوادههای اسمورسمدار محلی به خانهی ایشان میافتاد دیگر یکپا یزدی میشد و لام تا کام کوردی را به خاطر نمیآورد. نه شوهر چاقو فروشش توان دیلماج شدن وی را داشت نه خالهشلختههای اندرونی. خلاصه طوری شده بود که کورسی (کوردی + فارسی) اختلاط میفرمود مثلاً بجای گاو (یک حیوان شیرده مادر گوساله) میگفت گاب و بهجای شام میگفت شاب (لابد از ترکیب دو واژهی شب و شام) این لهجهی شیرین هم بدبختانه در هیچ فرهنگ لغت و دایره المعارفی فکری برای ترجمه و معادلیابیاش نشده بود وگرنه میشد چارهای مطالعاتی اندیشید.
زوج رؤیائی مابعد از اتراقی چندروزه و لمباندن نوبر میوهها بالاخره پس از ته کشیدن هزاربارهی دایره لغات فارسی قدحه، هوای برگشتن به سرشان زد و ناز بانو دمدمای برگشتن، از سختی زندگی در این روستای بی امکانات برای دوستان و پدر مادر نجیبش، خوندلها خورد، در واپسین ساعات قبل از عزیمت، فرصت نمود تا چند واژه به دایرهی لغات زبان شیرین مادری خود بیفزاید و با این توشه به همراه فرشتهی نجات خود جناب خلبان مرخیش، روانهی شهر بادگیرها شدند.
فصل زمستان هنوز به دامنهی کوهها نرسیده بود که خبر بازگشت دوبارهی آنها به همهجا درز پیدا کرد، اما این بار شاهزادهی پریان بدون حضور شوهر خود و با چشمانی بادکرده و کبود و تنی کتکخورده و لنگان همراه یکی از فامیلهای شوهر خود با ماشینی کرایهای برگشته بود. لهجهی ایشان به همان حالت قبل از ازدواج برگشته بود و آشناهای دور را به اسم کوچک و با تلفظ دقیق محلی چنانکه قبلاً داد میزد صدا میفرمود، عبدالله را عبه و خدیجه را خجه صدا میکرد. ناز شست داماد چنان لهجهی ایشان را به حالت Default برگردانده بود که از ید قدرت کل دهات اطراف خارج بود.
اپیزود دوم
خانمها! آقایان! سلام
سه ی محمد صفایی خوانندهی نامآشنا و متوفی کورد، در میان ابیات و اشعاری که در سراسر حیات پربار هنری خود بر زبان آورد، بیتی دارد بسیار معمولی که هیچ فضیلتی نسبت به ابیات و اشعار دیگر وی ندارد، بااینهمه امشب و در این برنامه از جناب استاد دکتر بلبل المتکلمین شنگول پور که دستی در شعر و ادب و فلسفه و موجسواری دارند دعوت کردهایم آستین بالا بزنند و مجلس را به فیض فلسفی برسانند. بااینکه شهرت فراگیر دکتر شنگول زبانزد تمامی ساکنین کوچهی نیشتمان 4 و اهالی استان مونیخ علیا میباشد اما تذکر چند نکته را جهت تأکید مجدد وظیفهی خود میدانم: دکتر شنگول سالها طلب جام جم از کا توفیق پدر حلیمه میکرد ولی روزی کاتوفیق خطاب به وی گفت: تففففف له و شعورته بی حه یا! دکتر شنگول حلیمه را جام جم نمیدانست ولی الکی از روی دیوان حافظ برای خود فالهای بیربط میگرفت… ناکام ماندن در این سودا دکتر شنگول را به طلب معرفت و سواد کشاند و از آن روز تاکنون مدارج ترقی را یکدرمیان پرش با مانع نموده است چنانکه هنوز شهریهی ترم اول دانشگاه آزاد را نداده بود که خود را دکتر مینامید، دکتر شنگول به مدد به یدک کشیدن عنوان دکترای جامعه نشناسی، استعداد وافری در تغیر کاربری مطبوعات و روزنامه و فضای مجازی به محلی امن جهت ریدن و چاخان دارد، این شاه وزوزک حوزهی عندیشه و هنر پس از چندین سال شلوغکاری در ژورنالیسم و مطبوعات استان، توله فیلسوفهای متعددی از خود پس انداختهاند که وظیفهی اصلی آنها تولید زباله در مقیاس انبوه است، دکتر شنگول علاقهی زائدالوصفی به مسافرتهای ادبی دارد برای همین اگر در هر مناسبتی پا بدهد چه مجلس برگزارشده دربارهی تأثیر رایحهی پیچک بر جذب اکو توریست باشد چه موضوع بحث مطالعات فرهنگی در دنیای پساترامپ باشد ایشان بدون لحظهای تردید از ژیژک و آگامبن و دیگر متفکران توصیهشده از سوی مراد فرهاد پور نقلقولهای ظاهراً خیلی مهم و بهشدت پیچیده میآورد تا هم ملت از این به بعد بفهمند ایشان چه چماق مردافکنی با خود حمل میکند و هم در هیئت یک فیلسوف وطنی التراباسواد در اذهان حضار جا خوش کند. لازم به یادآوری است که استاد تاکنون قرار بوده کتابهای متعددی به چاپ و زیر چاپ و روی چاپ بسپرند که از میان آنها: ئاخ له دهس گادامێر، خهسارناسی شیوهنهکانی داده مهلێ و جدائی کمال از گه مال میتوان اشاره کرد. این شما و این خداوندگار فلسفه و شعر!
استاد تمنا ئهکهم! خوایش ئهکهم!
– خهجاڵهتم مهکه تۆ گیان فۆکۆ! ئهی قهزات بکهفێ له ژیل دۆلۆز!
-زۆر سپاس ئۆۆستااد!
استاد: با سلام خدمت دریدائیان عزیز و همهی ملت تا حدودی پستمدرن گرامی! بنده ابتدا باید عرض کنم من و معدودی از دوستانم چندی پیش با پیدا کردن جعبهی سیاه ادبیات دهههای پنجاه و شصت کوردستان ایران و حتی عراق و نیز با تکیه بر دو جلد کتاب نفیس، یکی تیتیل و بیبیل و نیز کتاب بسیار راهگشای ساختار و تأویل متن بابک جون به این نتیجه رسیدیم که چیزی نازنینتر از فلسفه و در کل نقد ادبی نیست، برای همین تصمیم گرفتیم که ملت را با فلشی مستقیم به قلب اروپای دهههای بعد از جنگ دوم جهانی یا کمی قبل از آن ببریم تا خیال نکنند کوردستان پا به دنیای پسامدرنیته نگذاشته است! من باید اعتراف کنم و همینطور افتخار که باوجوداینکه بنده سالها پیش با ریختن پول هنگفتی به حساب یکی از دانشگاههای درپیت پایتخت ابتدا فوقلیسانس و سپس با گرفتن وامهای متعدد بسیار و واریز این علف خرس بیشمار بهحساب بانک دانشگاه آزاد، پس از به دست گرفتن چسب و قیچی و فشردن دکمههای Conrol + C و سپس Control + V کامپیوتر یکی از دوستان، توانستم در عرض چند شب در خوابگاه استیجاری اطراف میدان حر تهران پایینتر از کارگر جنوبی رسالهی دکتری خود را بنویسم و در روز دفاع با خریدن یک وانت پر از شیرینی برای اساتید باسواد گروه و ادا کردن چند جملهی شیک در جلسهی دفاع، برای اولین بار در تاریخ دهاتمان موفق به دکتر شدن» شدم
بنده بعد از فراغت از تحصیل تمام شاخههای فلسفه و نقد از اپیستمولوژی تا هرمنوتیک از دکارت تا لیوتار، از قره قوروت تا دیازپام و گولدکوئیست همه را بالفطره یاد گرفتم و اخیراً هم به صرافت افتادهام که دکانی بازکنم تا ملت نا فیلسوف و دوری گرفته از انفاس ملکوتی گادامر اینارو با ویزیتی چنددقیقهای به راه مطمئنه هدایت کنم. حالا هم در خدمت شما و همینطور بیت آن خدابیامرز هستم. در این قسمت از مجری محترم برنامه خواهش میکنم بیت را با صدای بلند قرائت کنند تا به شالوده شکنی آن بپردازم. ممنون.
باوکی چوو بۆ شار دایکی چوو بۆ چهم
ماڵهکهی جێ هێشت بۆ خۆت و بۆ خۆهم
– بسیار ممنون جناب مجری!
عرضم به حضور انور شما و دوستان عزیز، در این بیت، این دیالکتیک رویداد و معناست که جدائی معنا از رویداد را در نوشتاری که پیش روی ماست ممکن میکند. این جدائی اما چندان نیست که بتواند ساختار بنیادین سخن و به قول پل ریکور عزیز، دیسکورس را به هم بریزد. استقلال معنای متن که اکنون نمایان شده است همچنان تحت تأثیر دیالکتیک رویداد و معناست، اگر همچون لیوتار از این نکته دفاع کنیم که نوشتار، ریشهای متمایز از گفتار دارد منطق کلامی یا همان لوگوس به بدفهمی سوبژکتیویته دچار میشود. در همان ابتدای بیت، حضور قاطع باوک (پدر) یکراست ما را بهمثابه قربانیان تاریخی هزارساله، در چنبرهی طوفانی خود گرفتار میکند و لاجرم ما میمانیم و یک بوطیقای دکارتی که من اندیشنده و دوپاره را در حضور پدری تاریخا مستبد، به شک کردن در مبادی هستی وامیدارد. این بوطیقای کهنهی دکارتی که یادآور رهنمودهای حکمای پیشاسقراط است یکراست ما را در بیکران بینامتنیت تاریخ مردسالاری کوردستان در دههها و سدههای پیشین ارجاع میدهد: مرد با خیال راحت به شهر میرود و زن قربانی ستم وی مجبور است برای تأمین آب آشامیدنی بچههای قد و نیم قد خود که اصلاً ذکری از آنها به میان نیامده، به سرچشمه برود آنهم دستتنها، البته باید گفت تعلیق گنجاندهشده از سوی شاعر در این بیت، چندین سؤال بیجواب را برای ما باقی میگذارد سوا لاتی از این قبیل رابطهی زن و مرد در این بیت از چه نوع رابطهای است؟ زن و شوهرند؟ از هم طلاق گرفتهاند؟ در شرف جدا شدن هستند؟ یا شاید هم خیر! آیا مرد در آستانهی والنتاین میخواهد به بهانهی خرید لوازم ضروری، به شهر برود تا برای همسر دلبند خود هدیهای درخور بگیرد؟ و در ادامه میتوان پرسید آیا این روستا آبلولهکشی دارد؟ آیا گاز کشی شده است؟ البته با توجه به اینکه شاعر و خوانندهی فقید در دههی شصت در ههوشار یا بوکان این بیت را سروده است میتوان حکم داد اصولاً در آن دوران فقط میشد با سیلندر، گاز را به خانه آورد و قطعاً گاز کشی نشده است! اما خوانندههای امروزی بر اساس نظریهی مرگ مؤلف میتوانند در ذهن خود با برساختن قرائتی جدید، روستای درون شعر را گاز کشی کنند آنهم با نقشهی ذهنی خود! سکوت شعر و تمهیدات از پیش اندیشیدهی شاعر، مجال جولان بیشتر فکر و اندیشه را به ما میدهد، اصولاً در روایات جدید این خواننده است که در ذهن خود متن را دوباره بر اساس شواهد برآمده از زندگی خود مینویسد، مؤلف مرده است و این متن است که به حکومت و سلطهی خود در ذهن خواننده ادامه میدهد. مصراع دوم بیت را باهم بخوانیم تا شاید از این سؤالات بیپیر خلاصی یابیم: ماڵهکهی جێ هێشت بۆ خۆت و بۆ خۆم، اما باز پژواک رفتن مرد به شهر و جا ماندن زن در روستا در کنار چشمه، مانع از پرداختن به این مصراع هستند، ماکس وبر دیرزمانی قبل گفته بود که هوای شهر آزاد میکند! آیا تجربهی زندگی در شهر است که مرد را از همسر خود جدا میکند؟ تقابل شهر و چشمه درست تقابل زندگی پاستورال و زندگی صنعتی و ماشینی است! انسانهای تک ساحتی این شعر به قول مارکوزه همان انسانهای مسخشدهی کافکا هستند که پوچی و عقیم بودن مدرنیته را با گوشت و پوست لمس کردهاند. با قرائت مصرع بعدی است که به قول نوربرت الیاس، تنهائی محتضران آشکار میشود: خانه که در نظامهای پیشا صنعتی مأمن و آرامگاه دلهای والدین و فرزندان بود اکنون جاگذاشته شده است تا دست غارت اغیار، مجال جولان و چپاول بیابد. باید پرسید آیا اینها همسایه هم دارند؟ آیا جلوی خانه سگ نگهبان دارند؟ باز سکوت و تعلیق شعر میماند و قرائت خوانندههای بیشمار و باز سؤالات بیپایان.
ثبت دیدگاه