مدرک کریمی
1
تمایل به ردگیری مفاهیم عمیق و اندیشههای ناب بشری در دل کتابها و نوشتههای فلسفی، ادبی و…دورانی طولانی است که مد شده، مخصوصاً حالا که سیل نوشتههای آنلاین و آفلاین و کتابی و مطبوعاتی، حکایت هر محله و دکان و بازاری است!
از دست دادن بینایی درون، راه را بر کوری باطن میگشاید!
نسل ما هم که با اردنگی و ترکه و چوب و سیلی، زورچپان، وارد مدرسه و معرکه شدیم، کمکم و بهناچار، عادتمان دادند که بزرگی و عمق را از دهان کسانی بجوییم که اهلنوشتن و کتاب و کتابخانهاند و همین باعث شد؛ بتهای ذهنیمان نه در محیط ملموس دوروبر، که در شهرهای دور و بلاد بعید جای داشته باشند: ازمابهترانی که کتاب نوشته اند–شاملو، صادق چوبک، امیرحسین آریانپور، مارکس، نیما، فروغ، گارسیا مارکز، کامو، و…-آنهم نه به اتکای مطالعات پیگیر و قوامیافته که بیشتر شعارزده و از روی تعصب و دهنبینی، مثلاً شاملو را میپرستیم حتی سیگار و اعتیادش را توجیه شده میدانیم نه به پشتوانهی غور و کنکاش در کتابها و افکارش بلکه با اطمینان از بهروز بودن و مد بودن نام و شهرتش، البته برای دررفتن از اتهام عدم مطالعهاش چند شعر سادهی و همهفهم وی مانند:”دهانت را میبویند/مبادا که گفته باشی دوستت میدارم”و یا:”لبانت به ظرافت شعر/شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند/که جاندار غارنشین/از آن سود میجوید و…”را حفظ میکنیم، غافل از اینکه، شاملو یا هر نویسندهی دیگری، مثل ما، موجودات خردهشیشه دار دوپا؛ که روزی سه الی چهار نوبت، مقدار معتنابهای آذوقه را طی مراسمی مفصل و جانکن، به کودی بدبو تبدیل میکنیم، انسان و جایزالخطا بودهاند (اتفاقاً خیلی وقتها خطاهای بزرگ را آدمهای بزرگ مرتکب میشوند و این حرف من نیست گواهی تاریخ است) و نباید از آنها بت و امامزاده ساخت، شاملو سهل است بزرگان فلسفهی غرب و شرق و بودا و زرتشت هم همردیف این قافلهاند. از بحث دور شدم، کتاب زده بودن و چشم و دل را معتاد نوشته و کتاب کردن در بسیاری اوقات باعث میشود دیدگاه نسبی و انتقادی را که ویژگی انسان مدرن و متفکر است از دست بدهیم! از دست دادن بینایی درون، راه را بر کوری باطن میگشاید! کور باطن که شدیم، دیگر، آدمی میشویم ظاهراً عالم که بسیاری مطالب و شعار و نوشته را حمل میکند امانگاهش تار و کج است و راه به پستوهای نمور دارد نه به پنجرهها و دریچههای گشاده به آغوش نور.
بدجور یک بُعدی بار آمده ایم
اعتراف میکنم خیلی وقتها فکر کردهام که در خانوادهمان، چقدر بدبختیهایمان، ریشه در بیسوادی پدرم دارند و پیش خودم گله کردهام که ایکاش پدرم دیپلم داشت، چراکه از این طریق راز دهر و ملکوت و سما را در سطرهای بیجان لبالب از تجربه و معنا و اندیشه بعد از ازدواج با مادرم حمل میکرد و هرروز جرعهای از این بیکرانه را به مشام جان ما روانه میکرد و در معیت و همدوش پدری دیپلم، در نردبانی شبیه پلههای برقی پاساژهای چندطبقه، سوتزنان و بیخیال، به اشراق و معراج و پیشرفت، صعود میکردیم. پدرم و همقطاران همنسل پدرم در نظر من آدمهایی بودند که از نعمت دمخور شدن با عمق اندیشههای نظامیافتهی بشری که در دل کتابها لانه داشت، دور بودند و لاجرم موجوداتی بودند فسیل، که نه از راز زندگی بهرهای برده بودند نه بلد بودند تصمیمات درست و امروزی بگیرند و نه با اندیشهای عمیق حاضر بودند راجع به مرگ و پایان حیات فکر کنند چراکه نظام آموزشی مرا معتاد کرده بود که سراغ این مفاهیم را فقط از نوشتهها و منابع مکتوب باید گرفت؛ نه در کوچهپسکوچههای خاک گرفتهی نودشه و آدمهای دم دست دوروبر! اما روزبهروز که گردونهی زمان، کودکی و خامی چندلایهی اولیه را از من گرفت پی بردم که همین بیخ گوشم متنی زنده و کواپاتول پوش، کتابخانهای را از فراسوی پیشا تولدم تا اکنون سیوهفتسالگیام حمل میکند که نام همیشهاش:”تاته “است فهمیدم پدر دیپلم نداشتهام،در دانشگاه باغ “دروعازا”* و” بیسکی “* و “سیروانسک “و”ملگاو قولی “*و…با استادانی همچون:انجیر و توت و چشمه، صدها هزار واحد رویش و برگ و بار و خزان و سرما و نوروز و آتش را در سکوتی بودایی و اهورایی، تنفس کرده–تفکر پدرم نه با واژههای پرطمطراق باب روز و روزنامه که با رفتار درست و درخور در حق یک سنجاب، گربهی پشتبام، یک نه مام، پیرزن ندار همسایه، حس حلول بهار، گرمای همنشینیهای زمستان و کلاش چیدنهای دورهم غروبهای پشتبام و…آشیان دارد. نسل ما که بار کتاب و نوشته و سی دی و تبلت و لپ تاب و…بدجور یک بعدی بارمان آورده نیاز اکید داریم در عین احترام به نعمات دنیای مدرن با دیدی عاری از تعصب، تجربیات گذشتگان بلافصل خودمان را رصد کنیم تا آنوقت ببینیم مدرسه و دانشگاه و واحد و ژتون و.چه ها که با اعصاب و شخصیتمان نکرد.
مدینهی فاضله دروغین و موهوم را در گذشتهی ازدسترفتهی چرکین دنبال نکنیم
اگر از پدر من بپرسید صادق هدایت کیست؟ بهاحتمالقوی نمیداند که در پرسپولیس بازی میکند یا در وزن منهای شصت کیلو کشتی میگیرد و اینکه بوف کور را فروغ فرخزاد نوشته یا محمدرضا شجریان؟! اصلاً قاطی این چرتوپرتها نشده، ولی اگر از پدرم دربارهی درخت و آب و آبیاری سؤال کنی، چنان به سلوک گردو و سایهی چنار و رفتار توت و انگور وارد است که نسل جدید با کیبورد و پیت بال و جنیفر و کریس رونالدو و پلیاستیشن و کلش اف کلنز و زهرمار!
قصد من در این نوشته نه متهم کردن تمام لحظات دنیای ظاهراً مدرن اکنون است که تا خواسته باشم مدینهی فاضلهای دروغین و موهوم را در گذشتهی ازدسترفتهی چرکینی دنبال کنم، پدرم حکایتها از وضعیت فاجعهبار بهداشت و حمام و دستشویی و شپش و…از وضعیت سرسام زنان و دختران سالهای دور کودکی و جوانیش با خود دارد– که البته جای این سؤال هست که آیا وضعیت زنان و دختران از آژیر قرمز به آژیر سفید رسیده یا اسفبارتر و به وخامت رسیده است؟ و به گونه گذاری و بوتاکس و تحصیل نیمهکاره و خانهنشینی رسیده است؟ باید پرسید و دید و شنید –سیاهسفید جلوه دادن دنیا کار نامزدهای انتخاباتی برای قاپیدن چندروزهی دل مردم جهت کش رفتن آرای آنهاست نه وظیفهی این نوشته که فقط درد دل مکتوبی است.
*اسم باغات نودشه
2
در کتاب زبان انگلیسی سوم دبیرستان در مبحث Education به این جمله برمیخوریم:
The purpose of education is preparing children for life.
مدعای بزرگ و بسیار مسئولیت آوری. چه ترسناک!. باید از نظام آموزشی پرسید بچهها را از چه جهت آماده میکند؟ پرورش خلاقیتهای فردی؟ هنر؟ ورزش و رقابت؟ احترام؟ هیجان؟ …؟ …؟ یا …؟ قوت لایموت این نظام هزارسالهی دوازدهساله در کنکوری خلاصه میشود که شیطنت و بازی و رنگ و سؤال و هنر و اشتیاق را از بچهها میگیرد در عوض با گاج و قلمچی و مدرسان شریف و تستهای موهن، آنها را پس از چهااار ساااااااال نخود سیاه دانشگاه و واداشتن لشکر داوطلبان به ثبتنام در سامانهی سنجش دات آی آآآرر و واریز مبلغ درخواستی و کد رشتهی شغل موردنظر به شرکت در آزمون سرسام و استخدام دلخوش کند آنهم استخدام یک نظرکردهی مطمئن از میان سی چهل هزار رأس گماشتهی واحد پس داده … چه شکلک زشت بیبرگ و باری است این زندگی … چه برهوت تاول و چرکابهای است این ردیف صندلیهای منتظر …
معلمانی که کلاس را با آشویتس اشتباه گرفته اند
از خودم بگویم، بچهی ترد و نحیف و مشتاقی بودم که سالهای باروت و آژیر و کاتیوشا را روی نیمکتهای چوبی مخروبهی تاریکی که هنوز نمیدانم چطور میشد کلاس باشد سر کردم … موجود مهیب انکرالاصواتی را در کسوت معلم بالای سرمان اجیر کرده بودند که کلاس را با آشویتس اشتباه گرفته بود، کافی بود ما را در حین ارتکاب گناه کبیرهای چون جویدن ته چوبی مداد یا چروک کردن خفیف ورقهی امتحان یا حتی دویدن در میان کوچه آنهم در روزهااااای تعطیل ببیند، همین فقره جرم کافی بود تا چیزی شبیه اتاق گاز اردوگاه داخائو در انتظارمان باشد. این آدولف حقوقبگیر بخشنامه پرست، تالی نحس اجناس ماقبل خود یعنی آیشمن و گوبلز و آتیلا بود منتها نه در جایگاه رئیس حزب نازی که در لباس آغه ی معالیم.
درِ این مدارس را با گِل باید بست
آن روزهای جیغ و خون و خانوادهی آقای هاشمی گذشت و آمدیم تاااااا کنکوووور! مثل این بود که جلوی منزلمان یکصد دستگاه اتوبوس منتظر، آمادهی عزیمت و کوچاندنمان باشند بدون اینکه نه از مقصد باخبر باشیم و نه از طبیعت راه نه حتی از هویت راننده، هر یک از ما اللهبختکی و بیشتر از روی شیک بودن اسم، اسم کد رشتهها را تا شماره صد در برگهی مخصوص، الکی و بدون شناخت، لیست کردیم و نوشتیم … آنطور که خودشان میگفتند ماشین مصحح از روی هزار معیار بیربط که حتی یکی از آنها سنجش میزان علاقه و اشتیاق داوطلب نبود، ما را ملزم به رفتن یا ماندن میکرد؛ اما به کجا میرفتیم؟ یکی الکی شیمی محض زابل آورده بود و آن دیگری _شانسکی _مدیریت گردشگری علامه، اما ما نه از رشتهی شیمی اطلاعی داشتیم نه از مدیریت و گردشگری … روانهی کلاسهای دانشکده که شدیم وسوسهی شماره یکمان وجود همکلاسهایی از جنس مخالف بود (من در دانشکده مات و مبهوت بودم چرا به این پریهای مانتو پوش عشوه فروش میگویند: جنس مخالف! چون وااااقعا با آنها موافق بودم …) خلاصه، سودای پسرها دختر بود و پر پرواز تخیلات اجناس لطیف، پسرهای واجد شرایط ازدواج. کمتر دانشجوئی سر در پی درس و کتاب و آموختن داشت، دانشکده بیشتر کارناوال سؤالات خفیهی جنسی و تبادل روشهای موهوم دلبری بود. یکی الکی به کلاس گیتار میرفت، آن دیگری یکهو سکولار دوآتشه میشد نه اولی قادر به نواختن یک ملودی ساده بود و نه جناب متفکر سکولار اهل این عوالم و افکار بود اولی داروساز مایهداری شد که در کنار شغل شریف داروفروشی بسازبفروش هم هست دیگری کارمند دونپایهی شهرداری است که دور از چشم همسرش دو سیمکارت ایرانسل و رایتل دارد … برای همین است که شلمشوربای اجتماع ما نه پرورشگاه اشتیاق علاقهمندان که پارکینگ بیرونق کارمندان و حقوقبگیران بی سؤال است.
کنکور و تست و گزینههای چسکی، آوردگاه توهین به انسان و کرامت علایق اوست … تیراژ کتابهای قلمچی و گاج و مشاورههای تستزنی در چاپهای پنجاهم و هفتادم به یکصد هزار و بلکه بیشتر میرسد آنوقت فلان اندیشمند شناختهشده، داستاننویس خلاق، مورخ انساندوست، کتابهایش را با تیراژ کمتر از پانصد نسخه چاپ میکند. جامعهی ما کتاب میخواند منتها گاج و تست و آزمون استخدامی … خلاصه کنم، هر مدرسهای که نتواند دانشآموزانش را به کسب مهارت و اشتیاق به یادگیری و پرورش خلاقیت و هنر به درجههای بالاتری برساند باااااید درش را با گل بست.
این مطلب در شماره 24 ماهنامە چیا چاپ شدە است.
ثبت دیدگاه